خواب
نسرین شیرمحمدزاده
(متن از سوی نویسنده بازنویسی شده است)
نسرین شیرمحمدزاده
کنار قطعه زمینی ویران و سوخته ایستاد. و با دقت به اطرافش نگاه کرد. جمعیت زیادی میدویدند.عدهای گریه میکردند. همهچیز به هم ریخته بود. دودی سیاه و پر از گرد و خاک در فضا پیچ و تاب میخورد، مثل دودی که آن روز پدر را در خود فرو برد.
همان طور مبهوت ایستاده بود که، عدهای زن ومرد با لباسها و کلاههای زرد رنگ با علامت قرمز صلیب سرخ، وجعبه های کمکهای اولیه رسیدند. کسی او را به کناری هل داد. شروع کردند، به تفتیش ویرانهای که او ایستاده بود. لحظاتی چند، فقط صدای جابه جا کردن تیر و تخته و آجر به گوش میرسید. بعد یکی فریاد زد. چند نفر به کمکش دویدند. چیزی را از زیر خاک بیرون کشیدند. چیزی شبیه گوشت. همهمهای شروع شد. همهمهای بی پایان و در این میان از زیر تکههای آجر، سیمان، آهن و خاک، پیکرهای سوخته و بیجان کودکانی را بیرون آوردند که، او همه را میشناخت. سعی کرد بفهمد دست عمو یحیی هم آنجاست و یا خاکستر پدر و یا دیگران. لرزید. با تمام وجود لرزید. کسی گفت: «مهد کودک بوده».
- پرسید: «زلزله؟» دیگری جواب داد: «نه موشک....»
دیگر چیزی نمیشنید. وحشت کرده بود. از دستها وپاهای بدون بدن، از سرهای متلاشی شدهی بچههای، شیر خواره، پنج ساله، یکساله و....
دوید. با تمام سرعت، از این ویرانه به آن ویرانه. سراسیمه از خواب پرید. در اتاقش بود. با لامپی روشن و بالشی خیس از اشک.
از دیدن این کابوسها خسته شده بود. دلش لک زده بود برای دیدن یک خواب خوب، خدا- خدا کرده بود، که امشب یک خواب خوب ببیند، یک خواب پر از رنگهای شاد، چیزی که در گرداب روزمرهگیهای زندگی کم داشت. به اطرافش نگاه کرد. همه چیز سیاه بود، از کمد لباسها گرفته تا گلدانهای بدون گل و شمعهای تزئینی، تابلوها و...
مادرش گفت: «نمیدونی امروز چه پزی به همسایهها دادم.
پرسید: «واسهچی؟»
- «به خاطر اتاقت»
ایستاد. با چشمانی پر از سوءظن خیره شد به مادر.
مادر خندید: «واسه سیاهی اتاقت»، بهشون گفتم: «امروزه رنگ سیاه مده روزه»
نیشخندی زد و با شماتت به مادر نگاه کرد: «سالهاست که من جز سیاهی چیزی نمیبینم مامان، هر کی ندونه، تو که خوب میدونی».
لبخند بر روی لبهای مادر ماسید و با قدمهای بلند از آنجا دور شد.
مدتها بود کهدیگر خواب نمیدید. یعنی خواب درستی نداشت که، خوابی ببیند. و در این چرتها و خوابهای کوتاهش جزء کابوس چیزی نبود.
سعی کرد بفهمد کابوسهایش از کی شروع شدند.
فکر کرد، شاید از وقتی پدرش خود را درون خانه با پیتی نفت به آتش کشید و خودش را با نیمی از خانه خاکستر کرد و یا نه! شاید خیلی پیشتر از اینها، اما از کی؟ چطور؟
از خودش پرسید: «من که یه بچهی شاد و پر جنب و جوش بودم، چطور به اینجا رسیدم؟»
-شاید از زمانی که پدر با چشمانی سرخ و ورم کرده و حالتی شبیه به دیوانهها وارد خانه شد و با صدایی که میلرزید گفت: «یحیی مرده باورتون میشه؟ یحیی مرده! یعنی نه، میگن اون شهید شده» و هقهق کرد.
و در میان هقهق گریههایش بدون اینکه متوجه باشد که، او فقط کودکی هشت- نه ساله است که از دنیای خشونت و جنگ و حملههای هوایی و موشک چیزی نمیداند، توضیح داد: که عمو یحیی رو اول تکه تکه کردن و بعد به همراه تیم پزشکیاش به آتش کشیدهاند.
وقتی از پدرش خواسته شده بود، به عنوان بهترین دوست و همکار پزشک حاذق یحیی (ی) جسد او را دورن تابوت بگذارد. ناگهان دست عمو یحیی کنده شده و بر روی زمین افتاده بود. پدرش شوکه شده بود و ترسیده بود. آره درسته ترسیده بود!
امروز که به آن روزهای کذایی میاندیشد این کلمات به نظرش مضحکتر و سطحیتر از ان هستند که حالتهای آن روزهای پدرش را به تصویر بکشند.
مادر گفت : «حالت خوبه مادر، چیزی شده؟ رنگت چرا پریده!»
گفت: «کربلارو زدن!»
مادر با دو دست کوبید روی پاهایش و پرسید: «از ایرانیام بودن؟». با سر جواب مثبت داد. و اشک های مادر دوید روی لپهای قرمزش.
بلند شد چند قدم راه رفت. ساعت روی دیوار یک بامداد را نشان میداد. جلوی آینهی اتاق خواب ایستاد. دستی به موهای آشفتهاش که سیخ سیخ ایستاده بودند؛ کشید. دستی سریع دراز شد گردنش را گرفت و دستی دیگر دشنهای را در گلویش فرو کرد. خون با شتاب فواره زد و بر روی آینه پاشید. دست و پا زد؛ روی زمین افتاد. به زحمت بلند شد. نفس زنان جلوی آینه ایستاد. هالهای از اشک جلوی چشمان وحشت زده واز هم دریدهاش را گرفت، دستی به لبهای خشک و سفیدش کشید و بعد دستی به گلویش. سالم بود. نفس عمیقی کشید و از خودش پرسید: «عمو یحیی و بقیه رو هم همینطوری تکه-تکه کرده بودن که، پدر آنقدر ترسیده بود؟»
دوباره دستی به گلویش کشید و از گوشهی پردهی عمودی محو تماشای سیاهی آن ور پنجره شد. زیر لب زمزمه کرد: «چه تضاد وحشتناکی!»
از خودش پرسید: «راستی آدمهایی که وسط این دو دنیا زندگی میکنن چه جوریان؟»
اما برای پیدا کردن جواب زحمتی به خودش نداد.
پدرش رفته-رفته به موجودی منزوی، بد اخلاق، و ترسو تبدیل شد.
مدتی بعد وقتی با هلیکوپتر برای آوردن مجروحین اعزام شده بودند، موج یک انفجار پدرش را که پزشکیار بود به همراه بقیهی تیم پزشکی در خود مچاله کرد. پدرش دیگر پدر نبود. یک انسان موج زده و غیر عادی بود.
از همان روزها بود که پدرش به قرصهای آرامبخش پناه برد و بعد تزریق والیوم و دیازپام شروع شد. آنچه از پدرش بعدها بیشتر از هر چیز به یاد داشت دستهای ورم کرده و کبود پدر از تزریق آرامبخشها بود.
احساس خفگی میکرد. شب تمام نشدنی به نظر میرسیدو افکار جورواجور ول کنش نبود. پنجره را باز کرد. چند نفس عمیق کشید. احساس بدی داشت. بوی گوشت سوخته و خون تازه همه جا را پر کرده بود. با عجله پنجره را بست.
گفت: «نکنه اکسیژن هوا داره تموم میشه؟ پس اینهمه درخت ...؟»
به صورتش سیلی زد.
-: «بس کنین، یه امشبو، دلم واسه یه خواب خوب لک زده، یه خواب پر از هوای پاک، گلهای وحشی، یه رود پر آب و یه جای دنج».
گوشهی تخت نشست و شروع کرد به تکان دادن پاهایش، مثل پاندول ساعتهای قدیمی. زیر لب گفت:« تیک تاک، تیک تاک»، سرش را کمی جلو برد. گردنش را هر چه میتوانست دراز کرد.لبهایش را به نحو عجیبی جمع کرد و با صدایی که میلرزید؛ گفت:«جیک،جیک – جیک،جیک- ساعت دوی بامداد، لطفاً گوش کنید: چهار میلیون از جمعیت ما دیوانهان و من یکی از اونام.» انگشت اشارهاش را به طرف خودش نشانه رفت و با تحکم گفت: «اوهوی، مواظب حرف زدنت باش، در حقیقت به بیماری عصبی دچار شدن.»
بعد زیر لب ادامه داد:«حالا چه فرقی میکنه، هر کسی که عصبیه، یه جورایی....»
مادرش گفت: « روزنامه نوشته بود، یه مادر بچههاشو کشته، دو تا دختر بچهی یکونیمساله و شش ساله، میدونی چرا ؟»
شانه بالا انداخت.
-«مادره فاسق داشته. می بینی مادر آخرالزمونه، یه مادر؟ آخه چهجوری؟» و سر تکان داد.
-«چه جوریش مهم نیست مادر من، مهم اینه که تو این دور و زمونه، گوشهامون دیگه از شنیدن این جور خبرها تعجب نمیکنه، یعنی چی؟- یعنی اینکه هیچ کاری نشدنی نیست. مکثی کرد و با بی اعتنایی ادامه داد: «ولی همون بهتر که مردن».
مادر حیرت زده پرسید: «تو چی گفتی؟».
به چشمان اشک آلودهی مادر خیره شد: « گفتم، همون بهتر که مردن. میخواستی بمونن که چی بشه، جز اینه که یه عمر انگ داشتن یه مادر فاسد رو به دوش میکشیدن. هیچ فکر کردی اینجور بچهها چی دارن که فردا به این جامعه تحویل بدن، من بهت میگم:- سرخوردگی، کینه و نفرت. نفرت از همهی مادرای دنیا، عقدهی نداشتن یه مادر مهربون، بدون اینکه علت این کار مادرشونو بدونن و یا حتی بتونن درک کنن، و البته اگه تا اون موقع اطرافیانشون با دروغهای شاخ و دمدار گوشهاشونو پر نکرده باشن، که غیر ممکنِ، و بعد خدا میدونه چی از آب در میان. مثل اینکه یادت رفته حرف و حدیثهای مردم، یادت رفته، پدر تورو با فاسقت تو خونه دیده بود. تو مثل یه دیو بودی که پدر از دست تو .... منم تکلیفم مشخص بود، دختر سر به هوا و بدکاره و نمیدونم دیگه چی و چی، یادت که نرفته منم یه عمر انگ داشتن یه پدر...
مادر وامانده نگاهش کرد.
- اینجوری نیگام نکن مادر من، دلم خیلی گرفته ، نمیتونی بفهمی چون من و امثال من بودن که تاوان جنگ و ... را دادن. من بودم که زودتر از موعود مقرر عاقل شدم، درد کشیدم، سرخورده شدم. یتیم بزرگ شدم در حالیکه یتیم نبودم، و بدتر از همه سعی کردم توی گرداب دست کنده شدهی عمو یحیای مهربون که همیشهی خدا بهام آبنبات میداد و دنیای پر از ترس و امواج پدری که سرخورده و دست خالی بود غرق نشم.
-میدونی دوستام به من چی میگن مادر: «آنرمال» چون نمیتونم مثل اونا باشم. هر روز که چشم باز میکنم به خودم میگم: «امروز روز دیگهایه، امروز مثل اونا زندگی میکنم. می خوام به جنس مخالف فکر کنم. عاشق بشم. برم مهمونی. مهمونی بدم. اما نمیتونم. به قول دوستام درک بیشتر جز دردسر چیزی نداره بهتره خنگ و مشنگ بود. اما من حتی نمیتونم مشنگ باشم مادر.
پدرش به قصد خودکشی قرص میخورد و هروز بیشتر از روز پیش در دریای دیوانگی غرق میشد. بالاخره استعفا داد. به همین راحتی، شانزده سال سابقهی خدمت به باد رفت بدون ...
آن روزها چیز زیادی نمیدانست فقط میدید و ضبط میکرد. اما سالها بعد از خود پرسید: « آیا پدرش هم یکی از آسیب دیدگان جنگ تحمیلی نبود؟»
بدبختیها شاید از همان موقع شروع شد. پدرش با آن همه سابقهی خدمت به دنبال کار آزاد رفت و هر روز که میگذشت بیشتر به خوردن و تزریق آرامبخشها و خودکشیهای گاه و بیگاه عادت میکرد.
و بالاخره بعد از بیست و اندی سال پدرش مرد. مرگش چنان دهشتناک بود، که نه او و نه مادرش اجازه نیافتند تا جسد را ببینند.
حرفهای مادرش مثل ناقوس توی سرش صدا کرد: «خبرو شنیدی؟»، با گوشهی چارقدش آب دماغش را گرفت وبا صدایی گرفته ادامه داد: «یه هلیکوپتر گشترو تو جهنم دره زدن پونزده نفر شهید شدن».
دستها را بر روی گوشهایش گذاشت. فریاد زد: «چرا اینطوری شدم!، شما که هر شب با منید. چرا یه امشبو دست از سرم بر نمیدارین. میخوام امشب خودم باشم. خودم، میفهمید؟»
خودش را با بی حالی روی تخت رها کرد. سرش را روی بالش گذاشت. روی تخت غلتی زد.
به ساعت روی دیوار خیره شد. سه صبح بود. نگاه خیرهاش رفتهرفته تارشد. نوک عقربهها، سرنیزه شدند. ارقام و خطوط دور صفحه سربازانی در لباس نظامی، جنگی سرد و تنبهتن. ثانیهها و دقیقهها با هر تیک میافتادند.
یکه خورد. با عجله بلند شد. روزنامهی تاریخ گذشتهای را برداشت. پهن کرد روی تخت و شیرجه رفت روی روزنامه، سرش را یک وری گذاشت روی روزنامه و سعی کرد با گوشهی چشمش که چسبیده بود به صفحات روزنامه، کلمات را بخواند.
اما، منصرف شد. از خبرها بدش میآمد، لحظهها گذشتند و او خیره به کلمات روزنامه پلکهایش سنگین و سنگینتر شد و روی هم افتاد. خواب دید، کنار قطعه زمینی ویران و سوخته ....