.

.

 

 

   مردها مرده‌ی متحرک را دوست ندارند  

   نسرین شیرمحمدزاده 

   

نسرین­ شیرمحمدزاده­: 

  

مردها مرده­ی متحرک را دوست ندارند. 

 

مرد زیر چشمی به اطراف نگاه کرد. دستش را پیش برد. دست زن را، که کنارش نشسته بود، گرفت. خنده‌ی شیطنت آمیزی کرد. زن به نرمی دستش را پس کشید و بی‌توجه به شیطنت مرد گفت: «نگفتی این کارا واسه چیه؟» زن به‌میز و صندلی های نارنجی که به طرز زیبایی کنار یک دیگر چیده شده بودند، اشاره کرد. و ادامه داد: «‌باید خیلی گرون باشه نه؟» مرد قهقهه زد و با چشمکی حرف زن را تایید کرد. چند نفر که دور میزی در نزدیکی آن ها نشسته بودند. به زن و مرد نگاه کردند. زن به گل مصنوعی وسط میز خیره شد. درختچه‌های کوتاه با برگ های بلند سبز که رگه های شیری زیبایی داشت. روی همه‌ی میز ها یک درختچه بود. یک درختچه با برگ ها و رنگ های متفاوت.

زن روی میز خم شد و آهسته پرسید: «فکر پولشو کردی؟» مرد دستش را در فضا مشت کرد. گویی چیزی درون مشتش باشد. بعد با حرکتی سریع مشتش را حواله ی سطل زباله ی نارنجی رنگی که گوشه ی رستوران بود، کرد. دست ها را در هوا تکان داد و به هم زد. گفت: «حدس بزن چیکار کردم؟» زن با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و سری به علامت نفی تکان داد. مرد به سمت زن خم شد روی میز و زل زد توی چشم های زن. زن با اضطراب کمی‌‌روی صندلی جا به جا شد. و با چشمان قهوه‌ای روشنش به مرد التماس کرد.

مرد شمرده شمرده گفت: «سنگ فقر و نداری رو انداختمش دور.»و بی توجه به اطراف دوباره قهقهه زد. زن با چشمانی گرد و گونه هایی بر افروخته به مرد نگاه کرد و اندیشید. «هیچوقت از این کارا نمی‌‌کرد. این خنده ها ...» و با خودش گفت: «چقدر جوون شده، سر حالتر از همیشه است....» مرد چنگال حاوی غذا را به دهان برد و همانطور که غذا را می­خورد. گفت: «نمی‌خواهی بدونی چی شده؟»  زن با غذایش ور رفت و سکوت کرد. مرد ادامه داد: «ترفیع گرفتم» و لبخندی پهنای صورتش را گرفت و ادامه داد: «پست مدیریت...» برای تاثیر حرفش به زن نگاه کرد. در چهره و حرکات زن هیچ نبود. نه هیجان نه شادی و نه ...

مرد بی‌خودی خندید. دستش را در هوا تکان داد و رو به زن گفت: «و اما، ...» دقایقی سکوت و دوباره ادامه داد: «و اما، خبر دوم، پدرم برامون خونه گرفته» با دست بر روی دست زن زد. زن همچنان ساکت بود. مرد فکر کرد: «‌چقد تکیده و لاغر شده، دیگه مثل گذشته ها سرحال نیست.» لب هایش را جمع کرد. بعد بی اختیار لب پایینش کمی‌ آویزان شد. اندیشید: «چرا مثل گذشته ها از رژ لب استفاده نمی‌‌کنه، لباش، شبیه انگور قرمزیه که آفت  گرفته، دستاشو ببین....» دستمال را برداشت. دور دهانش را پاک کرد و با خود گفت: «چرا رنگ به چهره نداره، نکنه...» لرزید. چنگال از دستش افتاد. با عجله چنگال را به دست گرفت. تکه ای از گوشت درون ظرف را برداشت. به‌دهان برد و نجویده قورت داد. گفت: «دیگه مجبور نیستی ...» حرفش را فرو خورد. احساس خفگی کرد. نفس عمیقی کشید. دگمه‌ی بالایی یقه‌ی پیراهنش را باز کرد. سعی کرد بر خود مسلط شود. به اطراف نگاه کرد. کسی متوجه آن‌ها نبود. دستش را پیش برد. دست زن را گرفت. این بار کنار میز غذا خوری و معلق در هوا. آهسته گفت: «دیگه مجبور نیستی، تو یه اتاق هم بپزی، هم بشوری و هم بخوابی.» لبخند کم رنگی بر روی لب های زن نشست و به ده سالی  که گذشته بود فکر کرد. مرد آزرده از سکوت زن روی صندلی جا به جا شد و با اشاره‌ی دست پیشخدمت را صدا کرد: «زیتون پرورده لطفاً »

مرد گفت: «یه سال نشده همه چی برات می‌خرم، هر چیزی که در این سال‌ها برات کم گذاشتم، چی دوست داری هان،  اگه دوست داری از همین حالا شروع کن،  اصلاً یه لیست تهیه کن،  هر چیزی که اراده کنی، حتی...»

دل زن با قیل وقال جوشید. انگار سیر و سرکه را با هم درون دلش ریخته بودند. گر گرفته بود. دستش را بی اختیار به صورتش نزدیک کرد.

پیشخدمت ظرف زیتون پرورده را روی میز گذاشت. مرد با ولع قاشق را درون زیتون پرورده فرو و با محتویاتش به دهان برد. زن سعی کرد رویای زیبایی از آنچه مرد گفته بود برای خود تصویر کند. رویایی رنگی. در رویایش درختچه های کوتاه با برگ های سبز وسط صحرای خشک و بی آب و علف سبز شدند. زن یکه خورد. زیر لب گفت: « چه تضاد وحشتناکی. »

دوباره سعی کرد. نتوانست. به رومیزی چنگ زد. زمزمه وار گفت:«انسان بدون رویا دیگه زنده نیست. یه مرده است، یه مرده ی متحرک.» مرد پرسید: «چیزی گفتی؟» ابرو های زن در هم گره خورد، چند بار سرش را به علامت نفی تکان داد. به خود تشر زد: «به خودت بیا لعنتی مردها مرده‌ی متحرک دوست ندارن.» با صدای ضعیفی که بی شباهت به صدای یک انسان در حال موت نبود گفت:«فکر می‌کنی عروسکه، پشت ویترین یه مغازه بپسندی و ... » اشک در چشمانش حلقه زد. چنگال از دست مرد افتاد. غذا در گلویش ماسید. به سختی محتویات دهانش را قورت داد. راست نشست و به صندلی تکیه داد. و سر به زیر از نگاه پرسشگر زن گریخت. زن دلش شور افتاد. آرامش عجیبی در چهره‌ی مرد موج می‌‌زد. دهانش را باز کرد. صدا در گلویش شکست. با کلماتی بریده، بریده گفت: « لطفاً بریم. دلش پیچ و تاب می‌‌خورد. داشت بالا می‌‌آورد. دستمال را به دهانش نزدیک کرد. بلند شد. به سمت در دوید و با سرعت از رستوران بیرون رفت. به دیوار آجری رستوران تکیه داد. لامپ چراغ برق ها یک در میان روشن بود. نسیم خنکی می‌‌وزید و برگ های درختان تکان میخوردند.  نفس عمیقی کشید. و گریه کرد. دقایق طولانی سپری شد تا مرد هم آمد. سیگاری آتش زد و کنار زن ایستاد. در سکوت به راه افتادند.

زن در امتداد پیاده رو راه میرفت و مرد در امتداد خیابان.مرد پک های عمیقی به سیگار می‌‌زد. زن نفس های عمیق و پی در پی می‌‌کشید. مرد قدم های بلند برمی‌‌داشت و زن پاهایش را روی زمین می‌‌کشید. مرد محکم و استوار بود و زن تلو تلو می‌‌خورد.به خانه رسیدند. مرد زیر لب آهنگی زمزمه کرد. و زن از خود پرسید: «یعنی تمام دلخوشیش ترفیع گرفتن و صاحب خونه شدنه.» 

 

***

- «امروز نمی‌‌تونم بیام. می‌دونی که ...»

- «حوصله ام سر رفته. خیلی تنهام.»

- «عزیزم ماشینو بردار برو استخر، برو بیرون، چه می‌دونم خونه‌ی دوستی، آشنایی.» و گوشی را گذاشت. 

 

***

- «احساس تنهایی می‌‌کنم. کاش می‌‌رفتیم بیرون »

- «خانومی تو که موقعیت منو می‌‌دونی، اصلاً نمی‌‌فهمم تو چرا اینقدر نق می‌‌زنی. گفتی ماهواره بخر خریدم. گفتی ویدیوسی­دی بخر خریدم. گفتی ...»

زن گریه کرد: «چرا نمی‌‌فهمی من احساس تنهایی می‌‌کنم.» و هر روز بیشتر از دیروز تنها شد.

مرد روزها نبود. تا دیر وقت کار می‌‌کرد. اضافه کاری، جلسه های متعدد، گاهی شب ها هم نبود، ماموریت های اداری، مهمانی های اداری.

- «تو عوض شدی.»

مرد خندید.

- «شوخی نمی‌‌کنم. اینو حس زنانه ام بهم میگه.»

-«عزیزم حس زنانه ات اشتباه می‌‌کنه، من که چیزی برات کم نمی‌‌ذارم، تو از زندگیت چی میخواهی.»

- «اما همه چیز زندگی که پول نیست.»

مرد بی خدا حافظی رفته بود. زن جلوی در کنار جا کفشی نشست روی زمین و گریه کرد.  

 

***

- «دیگه نمی‌‌تونم تحمل کنم.»

مرد چشم از صفحه ی تلوزیون گرفت. رو به زن گفت: «خیلی وقته می‌‌خوام یه چیزی بهت بگم.» کمی این پا، آن پا شد.«نمی‌‌خوام طفره برم . فقط می‌‌خوام بدونی مشکلمون حل شد.» دوباره نگاهش بر روی صفحه ی تلویزیون لغزید.زن دلش هری ریخت. در طول و عرض اتاق بالا، پایین رفت.پا به پا شد. دست هایش را به هم مالید و در هم فرو برد. این ترس از هفت سال پیش در دلش چنگ انداخته بود.

دکتر گفته بود...

زن سرش را چند بار تکان داد. شقیقه هایش را مالید. حتی از فکر کردن به موضوع وحشت داشت. مرد در طول این سال ها تمام راه­های پیشنهاد  شده توسط پزشک ها  را رد کرده بود و معتقد بود فقط به روش طبیعی...

مرد استکان چایی را برداشت. جرعه ای نوشید. زیر چشمی زن را دید زد. آرام گفت: «گفتم که مشکلمون حل شد. راستش پیشنهاد پدرم بود.»

زن با چشمانی دریده نگاهش کرد. می‌‌خواست بپرسد، چطور؟ جرات نکرد. باز صدا در گلویش شکست. با زبان لب هایش را که خشک شده بود، تر کرد و روی کاناپه ولو شد.

مرد گفت: «می‌‌رم بخوابم.» به طرف اتاق خواب رفت. نزدیک در ایستاد. پشت به زن گفت: «چند روز دیگه همه چی رو می‌‌فهمی، فقط چند روز به من فرصت بده.»

مرد چند روز نیامد. زن شب ها می‌‌نشست و روزها را میشمرد. چند روز بعد مرد آمد. با نوزادی چند روزه در بغل و زنی زیبا و جوان به همراهش.