طرح سکوت
نسرین شیر محمدزاده
نسرین شیرمحمدزاده
بیمارستان 1
فرزانه تعجبش را فرو خورد. اورژانس خالی است و غرق در گرداب خاموشی. دکتر گفت: قبض ویزیت لطفاً!
محسن به اطراف نگاه کرد و با اشاره دست پرستار به طرف صندوق دوید. به صف جلوی صندوق نزدیک شد و به مردی که جلوی صف ایستاده بود. گفت: «آقا خواهش میکنم، زنم داره میمیره.»
مرد جلویی بدون آن که نگاه کند، زیر لب گفت: «همه داران میمیرن» و شانه بالا انداخت. محسن به نفر دوم نزدیک شد.
- « خانم، حال زنم خیلی بده. اجازه میدین ... »
زن با تندی چادرش را بر روی صورت کشید و به تودهای سیاه رنگ تبدیل شد. و با صدایی که بیشتر به ناله شبیه بود چیزی گفت که او متوجه نشد. محسن به دیوار روبه رویی تکیه داد و با چشمانی پر از التماس به مردان و زنان دیگر نگاه کرد و رو به صندوق دار فریاد زد: «لعنتی زودتر، زنم داره میمیره. ». بعد آرام-آرام پایین سرید و روی کفپوش، تکیه به دیوار نشست و بی اختیار گریه کرد.
دکتر آرام از روی صندلی برخاست. قبض را از دست محسن گرفت و بر روی پیشخوان پرت کرد. فرزانه روی تخت بی حرکت افتاده بود. دکتر به فرزانه نزدیک شد. معاینه، شستشوی معده، اکسیژن، شوک الکتریکی و ...
دکتر دستهایش راشست، به محسن نزدیک شد.
- «متأسفم »
فرزانه دستهایش را به هم کوبید. فریادی از شادی کشید و با صدای بلند گفت: «راحت شدم.»
دو نفر کفن پوش با برانکارد به فرزانه نزدیک شدند. محسن با چشمانی گشاد و مردمکهایی که دودو میزد. همانجا ایستاده بود. کفن پوش ها با برانکارد حامل جسد از کنار محسن گذشتند. محسن با نگاهش فرزانه را بدرقه کرد و ناگهان فریاد زد.
غسالخانه
درون کاور سبز رنگ کمی دلم گرفت. هوس هلو که خیلی دوست داشتم کردم و لیوانی نوشابهی خنک. حرفهای زن دایی توی گوشم پیچید: « اگه یه روز خواستی بمیری، وسط چلهی زمستون و هرم گرمای تابستون نمیر. حوصلهی یخ زدن و توی گل ولای قبرستون بالا- پائین رفتن و گرمازده شدن رو نداریم. اوائل پائیز و اواسط بهار وقت خوبی واسه مردنه.»
مردمی که دوروبرم جمع شده بودند و هرم گرمای تابستان حرصم را درآورده و باعث می شدند، هوس های بیجا و جورواجوری به سرم بزند. ناگهان هوس پیاده روی در پارک که همیشه از شلوغیاش بیزار بودم به سرم زد. بلافاصله وارد پارک شدم و تعجب کردم. بدون واهمه و بدون اینکه کسی متوجهام شود، به پارک رسیده بودم. دیگر از چراغ قرمز و ترافیک و بحث و پرخاش به رانندههای سمت راستی و چپی و جلویی و رانندههایی که فقط به خاطر زن بودنم، دلشان می خواست اذییت کنند؛ خبری نبود. از قید زمان و مکان به کلی آزاد شده بودم. با صدای بلند خندیدم. هیچ کس متوجهام نبود. برای اولین بار احساس آزادی کردم. آزادی که در زندگی نداشتم. نگران اینکه کسی مرا به علت تنها بودنم. فاحشه قلمدادکند، نبودم. دوستم همیشه می گفت: «بدبختی اینجاست، وقتی هم به همراه خونوادهاتی، بهت با یه درجه تخفیف به چشم هرزهای نگاه میکنن، که تونستی یکی از جنس اولیها رو به راحتی به تور بزنی».
با آسودگی به هر طرف که دوست داشتم رفتم. هر جا که دلم میخواست نشستم. و دقایقی بعد متوجه چیز عجیبی شدم. پارک در این ساعت ار روز خلوت بود. چرا؟ شاید همیشه همینطور بود و من متوجه نشده بودم. به خودم تشر زدم. «اه لعنتی تو مگه این ساعت از روز وارد پارک شده بودی. همیشه شبها آنهم به همراه محسن پارک رو دیده بودی.» دقت کردم. چند پسر در گوشه و کنار پارک زیر سایه ی درخت ها نشسته و یا دراز کشیده درس می خواندند. کمی آنورتر سه دختر روی چمن پارک نشسته بودند؛ درست روبه روی آنها سه پسر روی چمن ها ولو شده و به هم پیام کوتاه می فرستادند. پس از خواندن هر پیام آنچنانی نیش دخترها و پسرها تا بناگوش باز میشد و دزدکی برای تأیید پیام های یکدیگر به هم چشمک حواله میکردند. صدای جیغ خفه و کوتاه دختری که به سمت انتهای پارک می رفت. توجهام را جلب کرد. دختر مورد تعارض و دست درازی پسری که به همراه دوستانش کنار درختی ایستاده بود، قرار گرفته بود. دختر با غیظ به پشت سرش نگاه کرد. گفتم : «بزنش، یالا، شک نکن، حقشه، به قول مادر بزرگ اینا نور محمدی ندارن» اما دختر که از پریدگی رنگش فهمیدم ترسیده، سرش را پایین انداخت. بر سرعت قدمهایش افزود و از آنجا دور شد. صدای خندههای ریز دختری مرا پشت بته های پر پشت شمشادهای کنار آب کشید.دختر در آغوش پسری بود و....
زنان مرده شور کاور را تحویل گرفتند و درون حوض انداختند. سرم محکم به سنگ خورد. یکه خوردم، انگار از خوابی هزار ساله بیدار شده باشم، ابتدا نتوانستم موقعیتم را به خوبی تشخیص دهم. خواستم بگویم: «آهای یواشتر، من ظریفتر از این حرفهام» اما بسته شدن درها به روی همراهانم که همگی با هم بهدرون غسالخانه حمله کرده بودند و تنها شدنم با آدمهایی که نمیشناختمشان و ملاقات هر روزهی مرگ سفت و سختشان کرده بود، باعث شد زبان در دهانم نچرخد. ناگهان خود را تنها و بیپناه احساس کردم. ترس سراسر وجودم را پر کرد. تمام تنم لرزید و فکر هلو و نوشابهی خنک و پارک از سرم پرید.
تصمیم گرفتم اولین کارم، با باز شدن زیپ کاور، فرار از دست آنها باشد. اما ...
دستهای زن ها سرد و خشن بود. تند و تند، انگار که در حال قشو کردن بدن اسبی باشند، تن لختم را با لیف و صابون شستند، غسل دادند و بعد یک نفر از شانههایم گرفت و دیگری از پاهایم. باهم و یکصدا- یک، دو، سه گفتند و مرا بروی تخت کنار دیوار که پارچه ی سفیدی رویش پهن کرده بودند پرت کردند.
یکی از زنها با آغوشی پر از چیزی سفید رنگ که نامش را در آن لحظهی بخصوص به کلی فراموش کرده بودم، برگشت. آن چیزها شبیه پشم شیشههایی که برای پر کردن عروسک های پسرم که از پارچه یا پولیش برایش درست میکردم، بود. پرسیدم: «اینا دیگه چیه؟ چیکار می خوای بکنی؟»
زن جوابم را نداد.در عوض مقداری از آنها را به زن دیگر داد. ناگهان دستهای زنها و بعد انگشتانشان به همراه آن چیزهای سفید درون تمام سوراخ سنبه های بدنم فرو رفتند. داشتم خفه می شدم. به جای فریادهایم صدای خفهای از گلویم برخاست، بعد دور گردنم پر شد و ...
فریاد زدم: «منکه عروسک نیستم چرا اینکارو با من می کنین.»
مادربزرگ گفت: «عروسک درست نکن، گناه داره!»
گفتم: «چرا؟»
مادربزرگ لب زیرینش را گاز گرفت و گفت: «استغفرالله، برای اینکه هر کدوم از اونا توی اون دونیا ازت طلب جون میکنن. توانایی دادن جون به اونارو داری»
خندیدم: «دست بردار مادر بزرگ این حرفا چیه، پس تموم اونایی که توی کارخونه های عروسک سازی کار میکنن، باید برن جنهم»
مادربزرگ قهر کرد و پشت به من نشست.
زنها کار پر کردن را تمام کرده بودند. از این که به راحتی هر کاری میخواستند انجام می دادند، عصبانی بودم. بدون اینکه قدرت مقابله با آنها را داشته باشم. شبیه عروسکهایی بودم که خودم درست میکردم. «یعنی آنها هم در موقع پر کردن درونشان چنین احساسی داشتند؟ اگه حرف مادر بزرگ درست باشه، چی؟»
احساس بدی به من دست داد. از مرگ متنفر شدم. مرگ چیز کثیفی بیش نبود و من تا دیروز نمیدانستم. بی اختیار آب چشمانم با آب غسل در هم آمیخت و احساس بیچارگی کردم.
ملافه را تا زیر گردنم بالا کشیدند و درها را باز کردند.
از اینکه اطرافیانم با آن دک و پزشان مرا نامرتب با موهای سیخ-سیخ می دیدند. از خودم بیزار شدم. با این همه گردنم را بالا گرفتم و لبخند مضحکی را بر روی لبهای بدون ماتیکم دواندم، تا کسی صدای شکستنم را نشنود و به خفت و خواریم پی نبرد. میخواستم به آن ها تلقین کنم، مرگ چیز زیبایی است و نباید از مرگ ترسید.
تک به تک مرا بوسیدند.« بوسه ی وداع». این را کجا خوانده بودم؟ به یاد نداشتم. بعضیها با انزجار نگاهم می کردند. دست به سینه گوشهای ایستاده بودند و فکر میکردند. مرگ سراغ آنها نخواهد رفت و مختص من و امثال من است.
مقداری پودر با بوی به خصوص و کمی خاک روی سینهام پاشیدند و پارچه ی سفید را پیچیدند فریاد زدم: « خدایا نه! دیگه نمیخوام بمیرم، قول میدم اگه برم گردونید دیگه هیچوقت آرزوی مرگ نکنم.» بعد رو به اطرافیانم التماس کردم: «کمک، مامان، خواهش می کنم، منو تنها نذار، می ترسم. قول میدم دیگه درها رو به روی خودم نبندم .قسم میخورم که هیچوقت آرزوی تنها موندن و فکر کردن نکنم. دیگه دنبال آسایش نمیگردم . باور کنین راست می گم.»
اما کسی به دادم نرسید.
گورستان 1
نگاههای ماتم گرفته، پچ پچ های در گوشی، خندههای مضحک بعضی از آشنایان دور که تا چشم صاحب مرده را دور می دیدند، به هم جوک حواله میکردند. گریهی اطرافیان و صدای تکبیر و صلوات گاه به گاه مشایعت کنندگان، همه و همه کلافهام کرده بودند.
خاله اشرف فین-فین کنان به زن همسایهمان می گفت:« کله شق و کله خراب بود.»
بقال سر کوچه فکر میکرد:«کاش حداقل یه بار بهش میگفتم که چقد دلم می خواست برای یه دفعه هم که شده،...»
دایی گریه کنان فکر می کرد: «چرا سر هیچ و پوچ دو سال تموم با من قهر کرده، و قسم می خورد از همین فردا، اما نه! از چند روز آینده با تمام کسانی که قهره آشتی کنه.»
محسن فکر میکرد: چرا اینکارو با خودش کرد؟ من که چیزی براش کم نذاشتم، پول، ماشین، موبایل. بعد فکر کرد: «دختر همسایه بغلی هم تیکهی بدی نیست و ...»
گورستان 2
مرده ها از کوچک و بزرگ، پیر و جوان از خاک بیرون آمده، بر روی سنگ قبرهایشان نشسته بودند. نگاهشان خالی بود یا پر فرزانه تشخیص نداد. حتی مشایعت کنندگان هم متوجه نبودند که به آن ها تنه میزنند، یا پا روی سر و صورتشان میگذارند.
فرزانه فکر کرد: «اگه میدونستن اینجا چه خبره ، هیچوقت پا روی سنگ قبرها نمیذاشتن.»
دلش می خواست چیزی می گفت. از ترسها و احساسش نسبت به پدیدهی مرگ حرف میزد. از اینکه دیگر نمیخواهد بمیرد، در حالی که تا دیروز تا تقی به توقی می خورد آرزوی مرگ میکردو اینکه هیچوقت مثل امروز از شنیدن اسم مرگ تمام بدنش مور، مور نشده بود، میخواست ازآنها بپرسد چه کار میکنند؟، دلشان برای خانوادههایشان تنگ نشده؟ چطور آدمهای چاق توی این قبرهای تنگ جا به جا میشوند؟ قبر جای ترسناکی نیست؟ جواب دادن به سوال های نکیر و منکر خیلی سخته؟ و ... اما در رفتار مردهها چه پایینیها و چه بالایها و چه آنهایی که دارای آرامگاه خانوادگی بودند چیز غریبی موج میزد که فرزانه از حرف زدن عاجز ماند.
فرزانه سالها پیش در سردرگمی زندگی زناشوییاش، قبل از اینکه در گرداب روزمرهگیها غرق شود تصمیم گرفته بود طرحی بکشد، طرحی که آرامش گمشدهاش را در آن نشان دهد و کشیده بود. طرح، دو درخت پیر و کهنسال را نشان می داد که اسیر قهر پاییز و زمستان لخت و عور عاجزانه به هم خیره شده بودند و شاخهای گل سرخ که به این سرزمین ماتم زده رنگ نشاط و تازگی میپاشید. فرزانه نمیدانست تا چه حد در نشان دادن احساسش موفق بوده ، و برایش چندان فرقی هم نمیکرد. مهم تخلیهی روحی بود که تا حدی هم انجام شده بود. پس از پایان طرح، نامش را طرح سکوت گذاشته بود و زیر طرح نوشته بود: «طرح سکوت آرامش پس از مرگ است.» و برای یافتن آرامش از دست رفتهاش به قرص های آرامبخش پناه برده بود و حالا از سکوت گورستان، منزجر شده، حالش به هم میخورد.
جمعیتی که جسد را حمل می کردند. به سمت بالای گورستان راه کج کردند. پایینی ها و آرامگاهیها خیلی زود رو برگردانند. فرزانه متعلق به گروه سوم بود. بالایی ها.
بالاییها بی تفاوت به فرزانه نگاه می کردند.او دیگر خوشحال نبود. دل- دل میکرد زمان بایستد و مراسم کفن و دفن سالها، یا شاید قرن ها طول بکشد.
اما، خیلی زودتر از آنچه فکر میکرد، همهی کارها به پایان رسید. صورت فرزانه با خاک سرد همبستر شد. تلقین دهنده مشتی خاک بر روی صورت فرزانه ریخت. مقداری خاک از میان لب های نیمه بازش وارد دهانش شد، چندشش شد. از خود پرسید: « اگه خاک آلوده باشه باید چی کار کنم؟» اما مجال جواب دادن پیدا نکرد و زیر بیلچه، بیلچه خاک که از بالا با شدت و قدرت بر رویش ریخته میشد، دست و پا زد. دست و پا زد، دست و پا زد و در گردابی از خاک دفن شد.
خانه
در گواهی فوت درج شده است «علت مرگ نامعلوم» خانوادهام ناراضی به نظر میرسند. در چهره ی پدر دقیق میشوم. در بهت و حیرت فرو رفته و مسلسل وار هق هق میکند. احساس میکنم ، مثل گذشتههای نه چندان دور از او نمیترسم.
مادر پسرم را در آغوش دارد و آرام ، آرام گریه می کند. مثل همیشه صبور است و آرام، گاهی وقتها فکر می کردم صبر مادر پدر را گستاخ کرده بود.
همه به هم نگاه میکنند. چشمها در چشم خانهی صورتها پر از حرف و حدیث میچرخند. اما، کسی چیزی نمی گوید.
پدر هق-هق کنان صدایم میزند: «فرزانه، فرزانه» و فکر می کند: «کاش به حرفات گوش داده بودم.» و با کینه و نفرت به سرتا پای محسن نگاه میکند.
گریه میکنم و در میان های های گریه، همانطور که سیاهی ریمل هایم چون مواد مذاب آتشفشان سرازیر میشوند، میگویم: «میخوام ازش جدا شم.» مادر با چشمانی گشاد نگاهم میکند، آه بلندی میکشد: «آخه ...»
فریاد می زنم: آخه چی؟ این زندگی منه، خودمم باید تصمیم بگیرم.»
پدر پله ها را دوتایکی پایین میآید. خودم را کنار میکشم و تقریباً در پشت سر مادر قرار می گیرم. پدر به طرفم خیز بر میدارد: «تو چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو!» سکوتم پدر را جری تر میکند، فریاد میزند:«گفتم یه بار دیگه بگو؟»
به زحمت بغض گلو را فرو میدهم.آرام و شمرده میگویم. « من، میخوام ازش طلاق بگیرم. هیچ وجه مشترکی بین ما نیس، هیچی به هیچی. باور کنین، راست میگم.» و بعد تند و سریع ادامه میدهم: «هنوز یه ماه از عقد نمی گذره ، نترسید خودم جواب همه رو میدم. فقط کافیه شما موافقت کنید.» پدر ناگهان دیوانه می شود. این حالتهای او را خوب میشناسم و مرحله به مرحله حرکات او را قبل از خودش در ذهنم مرور میکنم. به زمین و زمان فحش میدهد. به مادر حمله میکند و تن مادر در یک آن پذیرای چند مشت و لگد میشود. مادر را رها میکند و به طرفم خیز بر میدارد.مادر جلو میپرد و خودش را سپر میکند. پدر کنار میکشد و شروع میکند به زدن خودش، سیلی ها شرق-شرق بر سر و رویش میبارد. چون دانه های سنگین تگرگ و این طوفان قبل از ویرانی است. جلو میدوم دستهایش را میگیرم. توان مقاومت در برابر قدرت مردانهی پدر را ندارم. گریه می کنم. «خواهش می کنم بابا، من دوسش ندارم، نمی تونم با کسی زندگی کنم که بینمون یه دنیا فاصله هست.»
عمو چیزی زیر لب زمزمه میکند و سکوت را میشکند، دو باره تکرار میکند. این بار با صدای بلند: « اگه فرزانه از خوردن قرص ها نمرده ، باید علت دیگهای داشته باشه»
محسن جویده،جویده و زمزمه وار می گوید: « ا.ی.ن معما با..ی..د.. حل بشه».
به محسن نگاه میکنم، گوشهای ایستاده و پشت سر هم سیگار دود میکند، فکر میکند: «چطور می تواند چهل روز تمام در گرمای سی درجه ی تابستان ریش و پیرهن مشکی را تحمل کند.» او تحمل این چیزها را ندارد و به جزء پدر و مادرش، برای هیچکس چهل روز عزاداری نکرده است. و امروز منهم جزء هیچکسها شدهام.
احساس خستگی می کنم. دلم می خواهد پسرم را در آغوش بگیرم، اما، نمی توانم.
قبر
فرزانه سردش بود و گوشهی لبش میلرزید. فکر کرد: « نکنه فشارم افتاده، اگه کسی نباشه یه لیوان آب قند به من بده چی کار کنم؟»
محسن گفت: « تو دیگه کی هستی، بلند شو چند تا یقه اسکی بپوش، پوتیناتم پات کن، بعد بگیر بخواب» و با عصبانیت پنجرههای بسته را باز کرد و ادامه داد: « تو واقعاً کم داری، میفهمی، کم داری.»
فرزانه لبخند کم رنگی زد و بیشتر در خودش جمع شد.« اگه تو هم زایمان میکردی یا هر ماه مقداری خون از دست می دادی، بدون اینکه به فکر جبرانش باشی، وضعت بهتر از من نبود.»
محسن با غیظ گفت:« تو همیشه یه بهونه تو آستینت داری، نمیدونم کی این چیزارو یادت میده، ولی اگه می دونستم کی این حاضرجوابی هارو یادت میده ، مطمئناً دهنشو سرویس میکردم.»
فرزانه مثل فشفشه از جا جهید و فریاد زد: «خفه شو، خفه شو، اگه یه بار دیگه در مورد اطرافیانم حرف بزنی من میدونم و تو.»
مردهها بیتوجه به فریادهای فرزانه و مشت و لگدهایی که به اطراف می زد، مات و مبهوت نگاهش میکردند.
فرزانه میلرزید و دندانهایش به هم میخورد و سعی میکرد با دست هایش دیوار خاکی اطراف را به کناری هل دهد، تا بتواند بلند شود. لحظاتی چند گذشت. وقتی متوجه شد تمام تلاشش بی نتیجه است .از ته دل فریاد زد: «خدایا به دادم برس من از جک و جونورها میترسم، پس چرا کسی نمیآد، به دادم برسه، پس نکیر و منکرت کو، من دیگه تحمل فشار قبرو ندارم، من ...» و صدایش در میان هق هق گریه هایش گم شد.
بیمارستان 2
دکتر حوصله ندارد. مثل فرزانه که از بلاتکلیفی و دنبال خانواده دویدن خسته است و دلش می خواهد هر چه زودتر تکلیفش معلوم شود.
دکتر قبل از هر کاری قبض خواست و بعد خونسرد، چون آبی راکد پس از مرور سرسری پرونده، به چهره ی تک-تک مراجعه کننده ها نگاه کرد. نگاهش بر روی چهره ی پسر بچه ثابت ماند، که هی نق می زد و با تأنی گفت: «لطفاً برای رسیدن به جواب سوالتان به رایانهی بخش مراجعه کنین» و فکر کرد: «با چه آدم های زالو صفتی طرف است.»
مریضی که روی تخت اورژانس خوابیده بود نیمخیز شد و پس از صداهای عجیب و غریبی که از گلویش بیرون دوید، استفراغ کرد. ذرات ریز و درشت و رنگارنگ چیزهایی که تناول کرده بود، به اطراف پاشید و تعدادی از این ذرات به شلوار محسن که در نزدیکی تخت ایستاده بود چسبید.
فرزانه عقزد و عقزد. شدت استفراغ هایش چنان شدید بود، که هر بار پس از استفراغ چیزی گرد و گلوله راه گلویش را سد می کرد. گلویش به شدت میسوخت و زخم می شد.
محسن گفت: «تو دیگه با این کارات حالمو به هم میزنی ، بهتره هر چه زودتر تموش کنی ، و گرنه ...»
فرزانه به زحمت خودش را جمع و جور کرد و بیاختیار هق هق گریههایش با عقزدنهایش قاطی شد و با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد گفت: « تو فکر می کنی من عمداً این کارو میکنم. چرا نمی خواهی بفهمی که دست خودم نیست، من حاملهام، ویار دارم میفهمی یا نه! »
محسن قوطی سیگارش را با عصبانیت به زمین کوبید و گفت:«بهت گفتن ناز کن و لی نگفتن چطوری.» و از خانه بیرون زد.
رایانه به خونسردی دکتر نیست. پس از سروصداهای زیاد جملاتی بر روی صفحهی مونیتورش می نشیند. سرها همه در هم فرو رفته، به جلو خم میشود و مادر فرزانه فریاد می زند: «لعنتیها»
رایانه نوشته است او نمرده بود. تنها کسی که متعجب نیست دکتر است. از نظر او مسئله کاملاً عادی است و روزمره. هیچکس مسئولیت کار را به عهده نمی گیرد. پزشکی که گواهی فوت صادر کرده بود، فقط شانه بالا میاندازد. خانوادهاش می خواهند نبش قبر شود. و او هنوز نمیداند، دلش می خواهد؛ برگردد یا نه!
گورستان 3
دستور نبش قبر صادر میشود. مردهها هنوز نگاهم میکنند.مسئله از نظر آنها هم کاملاً عادی است. مرده ها دقیقاً حالت آدمهایی را دارند که پس از هر اشتباه با قیافهای حق به جانب و با زیرکی شانه بالا می اندازند و به طرف مقابل میگویند: «عیبی نداره عزیزم، خودتو زیاد نارحت نکن، اتفاقه دیگه میافته، میفهمی که، دور دونیارو بگردی از این چیزا زیاد میبینی.» و من مثل خودشان فقط نگاه می کنم.
جسدم برای کالبد شکافی به اتاق عمل منتقل می شود. رباط آماده است. جسدم را با تیغ جراحی تکه- تکه می کند. روده، معده، جیگر، قلوه ، کیسه ی صفرا و دل...
میخواهم فریاد بزنم، «اینجاست، خودشه همهاش این توه، ولی بی خیال می شوم.» رباط ساعتی بعد جواب می دهد: «علت مرگ نامعلوم» لبخندی بر روی لبهایم میدود و...
بیمارستان 3
فرزانه در راهروهای بیمارستان بالا و پایین میرود، بلاتکلیفی کلافه و خستهاش کرده است و متعجب است. دهها مثل او درحیاط، اتاق ها و راهروهای بیمارستان به دور خود میچرخند. با بی حالی وارد سردخانه می شود و درون کشویی که اسمش بر روی آن نوشته شده است؛ میلغزد.
از سکوت یخ زده ی حاکم بر سردخانه دیگر نمیترسد و احساس تنهایی نمیکند. روی هر کشو نام و نام خانوادگی کسی نوشته شده است. کسی مثل او که تا دیروز نفس می کشید.