.

.

 

  

  در باره مسخ کافکا 

  ناصر مرقاتی

 

دربارة مسخ کافکا 

 ناصر مرقاتی  

 

 

گرگور زامزا یکباره به حشره ای تبدل شده . ولی این تمام آن اتفاقی نیست که رخ داده مسخ او در واقع نشانگر استحالة دیگریست که ازمدتها پیش درخانوادة زامزا آغاز شده و ما درطول داستان شاهد تکمیل آن هستیم . مبدأ حرکت کافکا برای نشان دادن آنچه که با مسخ گرگورآغاز می شود و آنچه که در شرف تکمیل است در واقع حالت ( کمون ) یا برزخی است که خانوادة زامزا، بطوراعم، تا کنون درآن می زیسته اند. عوامل مهمی دراین دورة برزخ وجود دارد که باعث این مسخ است. گرگورکه بخاطر ادای قرض های پدرومادرش، پیش یکی ازطلبکاران آنها کارمی کند. بازاریاب یک تجارتخانه است. او زندگی بسیارسختی دارد ومجبوراست هرصبح زود با قطارساعت پنج صبح، خود را به تجارتخانه برساند و بعد، برای یافتن مشتری به سفرهای فرساینده ای دست بزند. خورد وخوراک درستی ندارد؛ غذاهای بد وحاضری که همواره نامنظم نیزهست باعث ناراحتی اوست (ص.12). و اگرچه اواز لحاظ شغلی شخص موفقی است ، و یک شبه ازشاگردی یک تجارتخانه به بازاریابی شهرستان ارتقا یافته است، اما شغل خود را نیزدوست ندارد. وآرزو دارد که روزی بتواند تمام نفرتی را که از رئیس خود دارد بر زبان آورد و او را از روی میزش سرنگون کند . همان میزی که او (رئیس ) از بالای آن با تفرعن با کارمندانش صحبت می کند ( ص.13 ) تاکید کافکا به کلماتی نظیرساعت ، حرکت قطار، مستوره ، بازاریاب ، رئیس ، رئیس قسمت و حضور فوری وسریع رئیس قسمت برای کنترل علت غیبت کارمند، بخاطر حفظ منافع تجارتخانه ، نشانه های بسیار گویایی ازشرایط زمانی ومکانی داستان و ترسیم بخشی ازاین علل مادی استحاله است . از سوی دیگرروابط اجتماعی گرگوردربیرون ازخانه نیزهیچگونه تعریفی ندارد آشنایی با مردم همواره اتفاقاتی گذرا و عاری ازهرگونه صمیمیت است : " ... آشنایانی اتفاقی که هر بار عوض می شوند و هرگز نمی شود با آنها صمیمی شد ." بنا براین اوهیچ دوستی ندارد وهمچنین فاقد دوستی از جنس مخالف است، چیزی که به اقتضای سن او می بایست وجود می داشت، وحتی اقدام برای نامزدیش با یک دختر صندوقدارنیز ره به جایی نمی برد و نشانی از شکست همه جانبة او درایجادهرگونه روابط صمیمانه ایست که او آرزویش را دارد. و با وجود اینکه به خاطر خانواده اش دست به فداکاری واز خود گذشتگی می زند : " در آن زمان هم و غم گرگور این بود که همه چیزش را بدهد تا اعضای خانواده هرچه زودتر فاجعة ورشکستگی را که به نومیدی مطلق کشانده بودشان فراموش کنند، وبرای همین ، باشور وشوقی وافرکاررا شروع کرده بود و تقریبا یک شبه ازیک شاگرد تجارتخانه به بازاریاب شهرستانها ارتقاء یافته بود که البته امکانات کاملا متفاوتی برای پول در آوردن برای او ایجاد می کرد وموفقیتهای کاریش بلافاصله به صورت حق العمل به پول نقد تبدیل می شد که می توانست در خانه روی میز جلو خانوادة حیرتزده وشادمانش بگذارد " ولی به زودی متوجه می شود که خانواده اش فداکاری های اورا به عنوان وظیفه و یک امر پیش پا افتاده تلقی می کنند ؛ " چه روزهای خوبی بود که دیگر بازنگشت ، لا اقل دیگر آنهمه درخشان نبود ، با آنکه بعد ها گرگور آن قدر پول در می آورد که بتواند از عهدة مخارج تمام خانواده برآید که برهم آمد . همه شان به این وضع عادت کرده بودند ، هم خانواده و هم گرگور ؛ پول را با امتنان می پذیرفتند و گرگور هم با میل آن را می داد ، اما دیگر احساسات گرمی در کار نبود . فقط با خواهرش صمیمی مانده بود ... ". وبنا براین او حتی در تنها مأمن و پناهگاه خود یعنی درمحیط خانه نیز هیچ نشانی از صمیمیت و عاطفه نمی یابد . وبدین ترتیب با فرو ریختن آخرین پناهگاه و امید گرگور، یعنی خانواده، روند مسخ آغاز می شود. و این درست همان عامل اصلی است که باعث استحاله می گردد. زیرا بی وجود موضوع عاطفه، امکان نداشت که استحاله ای در کار باشد. درحقیقت کافکا با استفاده ازهمین عامل عاطفه است که توانسته است روند جدایی ودوری گرگور وخانواده اش را دردوجهت متفاوت ازهم توجیه کند. اما باید توجه داشت که دوری گرگورازخانواده اش برخلاف نظر والتر زُکل که مبتنی بر برداشتی روانشناسانه است و بیشتربه مسخ گرگوراعتقاد دارد : " آرزوی او برای ترک مسئولیت " و " کین جستن ازانگل منشی خانواده اش به میانجی انگل گشتن خودش" نیست. زیرا تمام کوشش های گرگور برای رفتن به سرکار و تامین معاش خانواده وپرداخت قرض های آنان درآن اوایل کار وتکرارآرزوی فرستادن خواهر " که ویولون را آنهمه گیرا می نواخت " بعد ازاستحاله وهمچنین نگرانی و حساسیت هموارة گرگوراز وضع معیشت وهزینه های خانواده تا لحظات آخرو حتی مرگ خود خواستة او برای آسوده خیال کردن خانواده و بخصوص عزیزترین آنها یعنی خواهرش و نجات دادن آنان ازشرمندگی حضور یک حشره بعنوان عضوی از خانواده ، همه وهمه نشانگر احساس مسئولیت هموارة اودرقبال آنان و حتی بالاترازآن نشانگر حضور یک روح والا و انسانی تا آخرین لحظة حیات است که با مرگ خود خواسته و وانهادن زندگی که کافکا زشتی آن را به زبانی بسیار زیبا وعریان نشان داده است بسوی کمال و بسوی مبنای طبیعی تری می رود ونه موجودی که اسیر و گرفتار روابط و شرایط مادی عصر حاضر است. لازم به توضیح است که ما در سطور پایین تر به این موضوع بیشتر خواهیم پرداخت. بنا براین موضوع دور شدن وجدایی گرگور و خانواده اش ازهم که به نظر پاره ای تنها به دوری گرگورازخانواده اش تعبیر می شود، درواقع بهیچوجه امر یک طرفه ای نیست. کافکا می گوید که با وجود اینکه گرگورتمام درآمد خود را به روی میز می نهاد و تنها مبلغ بسیارناچیزی برای خود برمی داشت و با آنکه این موضوع حیرت آنان را برمی انگیخت و درآن ابتدای کار، آنان را زوق زده می کرد اما پس ازچندی ، دیگر" احساسات گرمی در کار نبود " و این در حقیقت نشانة استحالة خانواده است و این درست همان نقطه آغازاست. وآنچه که شاید به تعلل گرگور و بقول زُکل "کار کرد تسلیم طلبانه " گرگورتعبیرمی شود، درحقیقت همان حالت برزخ و دورة کمونی است که در طی آن فعل وانفعالات مسخ هردو طرف انجام می گیرد دوران تعلل و فعل و انفعلاتی که ما با شکلی دیگری ازآن درداستان هاملت رو برو می شویم ، با این تفاوت که دراینجا مسیرآتی و نتیجه، یکسر متفاوت است. به هرحال موضوع جدایی درداستان مسخ امری دو طرفه است و آن آغازیست برای استحالة هردو طرف. حالت برزخی که هم گرگوروهم خانواده اش درآن قرارداشتند و یک سویة آن، با استحالة گرگور و مرگ او و سویة دیگرش، با استحالة کامل خانواده درآخر داستان به پایان می رسد. و نیز، در قبال این اعتقاد که استحاله را تنها و منحصرا مربوط به خانوادة گرگور می داند، می توان گفت که خود کافکا درهمان سطور اول داستان به اشاره و در ص 40 به تصریح می گوید، که گرگور مسخ شده است: " یک بار در حدود یک ماه پس از مسخ گرگور. .." . اما چرا کافکا برای نشان دادن این تفارق و تضاد از وجود یک حشره زشت استفاده می کند؟ گمان من اینست که نشان دادن خصوصیات مثلا یک پروانه که او نیز امکان استحاله دارد نمی توانست بطور روشن و دقیق تضاد بین این دو نوع استحاله را بنمایاند . زیرا مثلا زیبایی یک پروانه نمی توانست حس توامان نفرت و احترامی کسی را به اندازة یک سوسک و یا یک حشرة زشت با خصایل عالی بر انگیزد. و این گروتسکی است که از ذهن خلاق کافکا نشأت گرفته است. واقعیت اینست که کافکا با خلق این موجود زشت و دادن طبیعی ترین وعالی ترین خصایل به وی، ا و را درمقابل انسان تسلیم شده ومقهورجوامع کنونی یعنی انسان عصرحاضرقرارمی دهد که گویا اشرف مخلوقات است. موضوع بازگشت به مبدأ و به اصل طبیعی که از دیر باز میان اندیشمندان تا حدی مطرح بود، ازمیانة قرن نوزدهم بخصوص دراوایل قرن بیستم به بحثی معمول بدل گردیده بود. محرک چنین بحثی بیشک موضوع انسان مقهور ومغلوب عصر حاضر، یعنی انسان از خود بیگانه بود. شاید هگل اولین کسی است که در مورد ازخود بیگانگی انسان به بحث فلسفی پرداخته باشد اما بعد ازاو لودویگ فویئر باخ ، مارکس، نیچه و بعدها هربرت مارکوزه ودیگران، هریک به جنبه ای ازاین بحث پرداختند. و مسلما کافکا بی اطلاع و فارغ از این بحث ها نبوده است. و انسان ازخود بیگانة مورد بحث فلسفه را، ملموس تر و محسوس تر در داستان مسخ به تصویر کشیده است. انسان ازخود بیگانة او، درسیمای خانوادة گرگورظاهرمی شود، اما برای نشان دادن خصوصیات انسان مدرن از خود بیگانه می بایست موجودی، هرچند ظاهرا پست را ترسیم می کرد که حامل وحائز بهترین وعالی ترین خصوصیات باطنی است، اما او نیز به نحوی از جامعه بیگانه است و بدین ترتیب کافکا در مقابل ضد قهرمان خود، یعنی انسان از خود بیگانه، قهرمان داستانش را آفرید. قهرمانی که با رجعت به اصل و طبیعت خود، سیمای غیر طبیعی و گرفتار انسان تهی ازعاطفه و محبت عصر حاضررا به زیر سوا ل می برد. اما قهرمان داستان کافکا باید بگریزد و او که قادر به تغییروضع موجود نیست به سوی مبدا باز می گردد. و بدین ترتیب گرگورمسخ می شود. به نظرم اشاره به این موضوع لازم باشد که آنچه که باعث مرگ گرگورمی شود مثلا جراحت ناشی از پرتاپ سیب نیست ، بلکه موضوع پرتاب سیب و نظایر آن است. کافکا، درابتدای داستان مسخ سعی می کند به نحوی یک استحالة واقعی را ترسیم کند. او برای اینکار از دگردیسی یک حشره مدد می گیرد. بیدار شدن گرگوراز یک خواب وحشتناک ، تلاشش به چرخیدن به طرف راست ، پس زدن رو انداز، تلاش مکرراو برای بلند شدن و به خصوص خروج از تختخواب و... نشانه های خوبی برای نشان دادن جریان خروج یک حشره از پیلة خود می باشد. مثلا می توان کنار زدن روانداز را با پس زدن، دریدن و یا سوراخ کردن پیله قیاس کرد و تلاش او به پایین آمدن ازتختخواب را با تلاش یک حشره برای خروج از پیله مقایسه نمود. واین چیزیست که شاید تاکنون توجهی به آن نشده باشد. و اینجاست که مفهوم دورة برزخ یا کمون معنا پیدا می کند. درحقیقت دوران تأمل وتعلل گرگور پس ازآگاهی ازبی عاطفگی خانواده ش، همان دوران دگردیسی است که من در ابتدای این نوشته از آ ن، به عنوان حالتِ کمون یا برزخ نام بردم که نتیجة نهایی آن منجر به مسخ گرگورمی شود. حالتی بین دریافت واقدام. چنانکه درسطور بالا اشاره کردم، خانوادة گرگورنیز دچاراستحاله می شود. روند استحالة آنان از زمانی آغازمی شود که، به جای همکاری وهمیاری، به جای دلسوزی برای برطرف کردن مشکلات ناشی از ورشکستگی، تمامی مشکلات خانوده را بردوش گرگور می نهند. و هیچ وقعی به زحمات او وآینده اش به عنوان یک جوان نمی نهند. و اگرچه زحماتش، درابتدای کار باعث حیرت وشادی آنها می شود اما به زودی بعنوان وظیفه به یک امرعادی تبدیل می شود وخود نیز به انگل شدن خو می گیرند: مثلا پدرگرگور "وقتی گرگور برای یک سفری شغلی ازخانه بیرون می رفت، خسته دررختخوابش فرورفته بود و همانطورهم می ماند، که وقتی به خانه بر می گشت با روبدوشامبر روی صندلی راحتی لمیده بود و به او خوشامد می گفت؛ که واقعا حتی نمی توانست ازجایش بلند شود وفقط دستش را به علامت خوش آمد گو یی بالا می برد .. ص 48" شاید عده ای با استناد به خود گویی های گرگور بگویند که آنان قادربه انجام کارنبودند، ولی این گفتگوهای درونی گرگور تماما مبتنی برعواطف و احسات اوست وکافکا با گذاشتن نقیض هایی برای این موضوع در طول داستان، عاطفی بودن آنرا نشان می دهد. در جریان واقعی داستان نیز، خلاف این را مشاهده می کنیم؛ زیرا قبل ازحادثة ورشکستگی، پدرش کار می کرده است . کافکا بعدها نشان می دهد که هرسه نفر این خانواده قادربه کارهستند ، کما اینکه بعد ازمرگ گرگورآنها متوجه می شوند که هرسه شغل مناسبی دارند. (ص 70 ). موضوع استحالة خانواده چیزیست که هم ناباکف وهم زکل، (البته نه بطوررسمی بلکه بطورضمنی) آنرا می پذیرند، گرچه صراحت ضمنی ناباکف دراین مورد بیشتراززکل است. اما آنها دراین رابطه توضیح بیشتری نمی دهند. تنها ناباکف به حشره شدن و زکل به حشره وارگی آنها، دریکی دو کلمه اشاره می کنند. گمان من اینست که داستان مسخ با تکمیل استحالة خانواده به پایان می رسد. پایان دگر دیسی و خروج ازپیله برای این خانواده با خروج آنها ازخانه، برای گردش که ماهها بود چنین کاری را نکرده بودند، خروج ازشهربا تراموا، یله شدن درنورگرم آفتاب، کشیدن نقشه برای آینده و قرارضمنی پدرو مادر برای یافتن یک همسرخوب برای دخترشان، نمود پیدا می کند. و این خروج یعنی خروج آنها ازوضع موجود قبلی. این کلمات می توانند نشانه های خوبی برای خروج آنها از پیلة خود تلقی شوند. و این تکمیل استحالة آنهاست. اگرچه اوج و گره داستان با مرگ گرگور شروع به فرود کرده باشد. سه بخش داستان، به دقت و تفکیک و حتی وسواس گونه ازهم جدا شده و منطبق برروال سنتی و کلاسیک است. مقدمه، متن و نتیجه . بخش اول یا مقدمه با یک خبر انفجاری و تکان دهنده آغازمی شود، و ازهمان ابتدا، خواننده را به شگفتی و حیرت وا می دارد. و همین شگفتی و حیرت است که اورا تا آخرین کلمة داستان با حالتی از بهت و انتظاردرپس پشت می کشد. دراین بخش، تک ـ تک شخصیت ها، بجزشخصیت نه چندان مهم مستخدمة روز مزد و گروه سه نفرة کم نقش اجاره نشین ها، به روشنی معرفی می شوند. خواننده ازهمان ابتدای داستان می فهمد که گرگور شخصیتی بسیارعاطفی است. او با تمام توان خود برای رفع نگرانی ناشی ازفاجعة ورشکستگی پدرو تامین گذران زندگی خانواده تلاش می کند در حالیکه پدرتن پرور و راحت طلب است و مادر بیماریست که به هرحال توان انجام کاردرخوری را دارد، زیرا او بیماری به بستر فتاده نیست. وخواهراگرچه درحال حاضرکم سن وسال است اما قادربه یاری رسانی به معاش خانواده است. دراینجا بیان این نکته ضروریست که کافکا درمقابل احساسات گرایی گرگوربرای توجیه خود مبنی برعدم کارآیی پدر، مادروخواهر نشانه هایی به دست می دهد که خواننده به احساساتی و عاطفی بودن گرگور بیشتر پی می برد . مثلا اینکه ، درمقابل خواهر کم سن و سال که به توجیه گرگور" هنوز تازه یک دختر بچة هفده ساله بود " دخترک خدمتکاررا با سنی کمتر یعنی 16 ساله ترسیم می کند. ومادررا درمقابل بیماریش، درمیانه و انتهای داستان مشغول به کارو کمک به معاش خانواده نشان می دهد. اما هر یک از اینان به نحوی، شانه از بارمسئولیت خالی کرده اند و مگر نه اینست که خانواده دچار بحران مالی است و تمام بار مشکلات به گردة یک تن قرارگرفته. در حالیکه هیچ یک از آنان قدمی برای کم کردن بارمشکلات آن یک تن برنمی دارد، در صورتی که ما درانتهای داستان شاهد آنیم که هرسه نفرآنان بی وجود گرگورمشغول به کارند وازچشم انداز کاری و آیندة خود راضی. از شخصیت های مهمی که درهمان بخش نخست به خوبی با آنان آشنا می شویم رئیس یا صاحب تجارتخانه وهمچنین کارمند ارشد او یعنی سرپرست قسمت است. اطلاعات اندک اما کافی ما در بارة آنان با توجه به نسبت نقشی که در داستان دارند، حاصل یک تک گویی کوتاه گرگوردرصفحات آغازین کتاب و یک توضیح و توجیه کوتاهی است که گرگور به هنگام مراجعت استفساری سرپرست قسمت به خانة آنان، درهمان ساعات اولیة مسخ، به زعم خود، به سرپرست قسمت بیان می کند. و ما با این اطلاعات بسیاراندک اما گویا مطلع می شویم که مثلا رئیس تجارتخانه، شخصی است بسیار سختگیر که با کوچکترین مسامحه ای کارمندش را ازکار اخراج می کند، و به احتمال قریب به یقین شخصی است پیر، بد بین وخود خواه، که ازآن بالا ی میز با کارمندانشان صحبت می کند وچون ثقل صامعه دارد آنان را مجبور می کند که به میزاو بسیارنزدیک شوند ( نه آنکه او برای حل مشکلش، خود به آنان نزدیک شود ).شخصیت پردازی کافکا ظاهرا خالی از هرگونه ابهام و به سادگی انجام می گیرد، اما درونة بسیار پیچیدهای دارد که بی توجهی به آن باعث عدم درک داستان می شود زمان و مکان داستان نیزبه وضوح بیان میشود وهمچنین دراین بخش به قسمت مهمی ازعوامل و انگیزه های استحاله اشاره می گردد. زمان و مکان تاریخی و جغرافیایی داستان را باید از روی قراین نه چندان سخت، به دست آورد. حدود زمان اصلی یا تاریخی داستان اروپای اوایل قرن بیستم است حد اکثر تاریخی که برای آن می توان در نظر گرفت سالهای 1911/1912 است زیرا نوشتن داستان مسخ درپاییز سال 1912 تمام شده وحداقل آن، اواخر قرن نوزده است. کلماتی نظیر؛ ساعت حرکت قطارها، غذاهای بد وحاضری، چراغ گازی، تجارتخانه، بانک و نظایر آن سرنخهای مهمی اززمان و مکان تاریخی و جغرافیایی داستان دردسترس ما قرارمی دهد که پاره ای از این اطلاعات را درمقدمه و پاره ای دیگررا دربخشهای بعدی خواهیم یافت. زمان فرعی و به عبارت دیگرجاری درروند خود داستان، درهرموردی با نوسان بین گذشته وحال بیان گردیده. به نظر من شیوة به کار گیری گذشته در داستان مسخ با نوع تک گویی های داستانهای روان شناختی فرق می کند، اگرچه کافکا نیز سعی در بازگویی ادراکات حسی قهرمان داستان خود داشته باشد. دراینجا اشاره به نظر منتقدین ادبی ازدیدگاه روان شناسی فرویدی ضروری به نظر می رسد. به نظرآنان گرگور نیزهمانند تمام قهرمانان داستانها، دچارعقدة اودیپی است و داستان مسخ، بر اساس ترس از گناه گرگور در قبال پدرشکل گرفته است، آنان درداستان مسخ به رقابتی بین پدر و گرگور اشاره می کنند که با به زیر کشیده شدن گرگور از اریکة قدرت درخانواده پایان می یابد. قدرتی که گویا پنج سال قبل در نزاعی بین آن دو به دست فرزند افتاده بود. دراینجا، بی آنکه انواع دیگر نقد روان شناختی را در نظر داشته باشم اشاره به این موضوع را ضروری می دانم که نقد روانشناسانة داستان مسخ براساس دیدگاه لیبیدویی فروید، نمی تواند چندان کارساز باشد. چنین بررسی یی، دراین داستان مبتنی برهیچ نمودی نیست وهیچ نوع کشمکش آشکار و یا پنهانی بین پدر و پسر از یک سو و عشق به مادر و سعی در نزدیکی به او در طول داستان دیده نمی شود. واگر به فرض، زمانی گرگوردر بچه گی، خوابی دیده که در آن پدرش را کشته و مادرش را به زنی گرفته، که متاسفانه کافکا فراموش کرده آنرا در داستان مسخ به نحوی بازگو کند، گناهی متوجه هیچ یک ازنقادان غیر ادیپی نیست. زیرا اگر تمام کلمات کتاب را نیز زیرو رو کنیم به چنین برداشتی نخواهیم رسید. احساس گناهی نیز مبتنی برنقد لیبیدویی در، کار نیست، بلعکس در تمام طول داستان رفتار و قضاوت گرگوردرمورد پدر، درست همانند قضاوتش در مورد مادر وخواهرش می باشد. نمونه های زیادی در رد این چنین دیدگاهی در داستان وجود دارد، مثلا اینکه؛ گرگور تا زمانی که تغییرات جسمانی و ظاهری پدرش را با آن لباسهای پر شق و رق و موهای از وسط جدا شدة مرتبش ندیده است، در هرحال و به سختی نگران وضع پدر است و هنگامی که آگاه می شود که پدرش توانسته مبلغی پس انداز کند، خوشحال می شود و پدرش را محق می داند و حتی در مورد سرخوردگی ازخانواده اش، می توان به این نکته اشاره کرد که او به یکسان از پدرومادرش و ، اگرچه کمی دیر تراما به هر حال، از خواهرش نیز سرخورده می شود، بدون آنکه کمترین کینه ای نسبت به آنان در دل خود حس کند. و تنها اشارة گرگور به این موضوع که مادرش صدای لطیفی داشته " چه صدای لطیفی" نیز نمی تواند مبنایی برای برداشتی فرویدی ازموضوع باشد. بقیة نگرانیهای گرگور، نگرانیهای مشترک و علی السویه ایست که به هیچ وجه نمی تواند در خدمت این چنین برداشتی قرار گیرد. توضیح این مطلب نیز ضروری به نظر می رسد که ناباکف درنقد خود برمسخ، ضمن سیاه بازی خواندن نقادان فرویدی، می نویسد: "خود کافکا از عقاید فرویدی سخت انتقاد می کرد" و از قول کافکا اظهار می دارد که " روانکاوی ، لاجرم اشتباه است " . اگرچه ناباکف منبع دقیق این نقل قول کافکا از را نشان نمی دهد، اما با قبول این نظر، مسلما نگرش روانکاوانه بخصوص ازنوع فرویدی آن که به زمان کافکا نزدیکتر بوده، درمورد آثار آگاهانة کافکا یکسره بی معنا خواهد بود ، و معنای مورد نظر کافکا معنایی روانکاوانه نخواهد بود. متن داستان، بازگویندة جریانات بعد ازمسخ، و روند زندگی گرگور وخانواده است. حالات روحی، مسائل عاطفی گرگور و مشخصات کامل روحی هر یک ازاعضای خانواده، دراین بخش شرح داده می شود. هریک ازاعضای خانواده چهرة پنهان خود را دراین بخش به نمایش می گذارند. خواهرکه دراوایل مسخ، نسبت به خورد و خوراک او، و انجام وظایفش درقبال او آنهمه حساسیت نشان می داد، به زودی با پا غذای او را به داخل اطاق می راند و هیچ توجه و اعتنایی به حرکات مهر آمیز و نکته سنجانة این حشره که روزگاری برادرش بود، نشان نمی دهد. مادر ازاو ترس دارد، و اگرچه هنوز ته ماندة بسیار کمرنگی ازعواطف مادری دراومانده، ولی از دیدن گرگور پس از ماهها که ازمسخش گذشته، واصولا می بایست ترسها فروریخته باشد، وحشت دارد. او نیزهیچ کوششی برای یافتن زبان تفاهمی با این موجود که زمانی با ازخود گذشته گی خود، موجبات آسایش آنها را فراهم می کرد، نمی کند. و پدر، او را می تاراند و به سوی او سیب پرتاب می کند. ومن جایی هم درآن بالا اشاره کردم که این درحقیقت خود سیب نیست که گرگور را از پای درمی آورد، بلکه موضوع پرتاب آنست، پرتابی که نشان از پرتاب گرگور ازآن جمع و راندن او.از خانواده و درنهایت از جتماع دارد. در این بخش ما شاهد نزدیکی هرچه بیشترخانواده به هم حو.ل منافع آتی هستیم ، نزدیکی برای غیاب آتی این هیولا که حالا دیگر کارآیی خود را از دست داده است ! (مادر ودختر هوای همدیگر را دارند و به هم دل می سوزانند و همین طور پدر را تیمار می کنند). همچنین دراین بخش ما شاهد تمامی آن تمهیداتی هستیم که برای ادامة حیات خانواده بعد ازموضوع مسخ می توانست مطرح باشد؛ تمهیداتی که می توانست قبل ازوقوع استحاله کارساز باشد: آنها خدمتکار دائمی را اخراج می کنند و به جایش کارگر روزمزد می گیرند ، تزئینات با ارزششان را می فروشند و قصد دارند خانة کوچکتر و ارزانتری اجاره کنند. تمامی اینها می توانست در سالهای جان کندن گرگور به خاطر آنان نیز انجام گیرد درحالی که ... وهمچنین مقدمات به نتیجه رساندن داستان و گره گشایی کامل داستان، درهمین بخش فراهم می شود. دربخش سوم گره گره داستان با مرگ گرگور بازمی شود. خاتمة داستان به نحوی طراحی شده که ما دررابطه با اینکه کدام یک ازدو طرف را مسخ شده بدانیم، دچار مشکل خواهیم شد وبدین ترتیب درنتیجه گیری داستان ، یک پیچیدگی ای وجود دارد و من درست به همین دلیل در ابتدای این نوشته به کارکرد دو گانه ای در نتیجه گیری داستان اشاره کردم و این بدان معناست که نتیجه گیری از داستان در رابطه با این که خواننده کدام یک از طرفین را، مسخ شده بداند. فرق خواهد کرد روند جدایی گرگور وخانواده اش، دردو سمت متضاد و دردوجبهة متفاوت انجام گرفته است؛ دورشدن گرگورازخانواده ودور شدن خانوادة زامزا ازگرگور که دیگراو را ازخود نمی دانند. و این در نتیجه گیری حتی در تعیین گره گاه داستان اهمیت شایانی دارد. من پیشتر، دربارة دو نظرمتفاوت ناباکف و والتر زکل صحبتی داشته ام و درآنجا متذکر شدم که اعتقاد زُکل مبتنی برمسخ گرگوراست این موضوع ظاهرا با روند گره گشایی داستان همخوانی دارد. اگرچه او به روشنی مسخ خانواده را نیز رد نمی کند و به وجود چند گرایش تناقض آمیز، اشاره می کند. درحالی که اعتقاد اصلی ناباکف بر استحالة خانواده واقع گردیده. اما هیچ یک ازاینان، چندان هم به صراحت سخن نگفته اند. ناباکف با وجود طرح این مسئله که درحقیقت این خانوادة گرگوراست که دچارمسخ گردیده، بدون اشاره به گره گاه ناشی ازاین دیدگاه بطور ضمنی می پذیرد که گره داستان با مرگ گرگور بازمی شود. درحالی که اگر نظر ناباکف پذیرفته شود باید گره گاه دیگری برای داستان جست. به گمان من، روند مسخ نه صرفا منحصربه گرگوراست ونه صرفا منحصربه خانواده و اصولا باید موضوع مسخ را دوجهت متضاد از یک کل بدانیم و چنانکه فوقا نیزمختصرا اشاره کردم این دگردیسی دردو جهت متفاوت جریان دارد، اگرچه نقطة عزیمت نقطة قطعا انسانی نباشد. و این درست همان نقطة پیچیدگی است. من قبلا در مورد استحالة خانواده و خروج آنان از پیلة خود یعنی خروج ازخانه و از شهر صحبتی که می تواند تا حدی توجیه گر معتقدین به استحالة خانواده باشد ، داشته ام و تنها دراینجا لازم به یاد آوری و تاکید می دانم که خروج خانواده از پیلة خود درحقیقت شرحی است بر تکمیل سویة دیگر استحاله یعنی سویة خانواده. پس می توان پذیرفت که با مرگ گرگورگره هردو سویة کل یک استحاله ونتیجه گیری ناشی ازآن گشوده می شود. برخلاف نظر والتر زکل ( ص 27 کتاب سنجش هنر و افکار فرانتس کافکا) که نقش دیدگاه قهرمان اصلی را به تمام داستان های کافکا از جمله به داستان مسخ تعمیم می دهد، در داستان مسخ، داستان از زبان دانا و یا ناظرکل یعنی نویسنده نقل گردیده است، زیرا شرح وقایع داستان حتی پس از مرگ گرگور زامزا نیز ادامه می یابد. وشرح ماجراهای بعداز مرگ گرگور توسط دانای کل انجام می گیرد. تضاد اصلی داستان تضاد بین دو دیدگاه آرمان گرایانه و فردپرستانة عصرحاضر است و این بحثی است که نقل محافل روشنفکری دهه های آغازین قرن بیستم بود بحثی که ازدهه های آخرین قرن نوزده به خصوص با نوشته های نیچه وبعدها لوکاچ ودیگران شدت گرفت وما بعدها شکل ازآب و گل درآمدة آنرا درنوشته های هورکهایمر، آدرنو وهربرت مارکوزه بازمی یابیم. ترس از شئی شدگی، خرد ابزاری تکنیک زدگی و از دست نهادن هرآنچه که انسان وروابط انسانی را سر وسامان می دهد و به طبع آن مسخ شدگی انسان عصر حاضر، دغدغة فکری روشنفکران قرن بیستم است که درآثاربسیاری ازنویسندگان و شاعرانی چون الیوت و... جایگاه و بیان بسیار بارز و آشکاری دارد و طبعا ظرافت روح کافکا نیز نمی توانست فارغ ازچنین دغدغه هایی بوده باشد. در بارة پاره ای اظهار نظر ها من طی مقالة بالا، دررابطه با هرموضوعی به بخش هایی ازنقطه نظرهای پاره ای ازمنتقدین اشاره کردم ودراین رابطه تا حدی از دیدگاههای ناباکف، منتقدین طرفدارفروید وهمچنین پاره ای از نقطه نظرهای والتر زُکل آشنا شدیم . در اینجا سعی خواهم کرد که کمی بیشتر وارد موضوع صحبت والتر زُکل شوم و ضمنا اشاره ای نیز به عقاید ماکس برود داشته باشم. والتر زُکل در کتاب " سنجش هنر و اندیشة فرانتس کافکا / ترجمة امیر جلال الدین اعلم / ص 44 " با اشاره به داستان " داوری " که درآن گئورگ با داوری پدر وفرمان سربازنزدنیش خود را می کشد، مسخ گرگور را نیز نتیجة داوری خواهرمی داند. او می گوید: "داوری خواهر در مسخ همتای داوری پدر در داستان پیشتر (داوری*) است. ولیکن هویداتر از آنجا ، داوری خانواده و خود زندگی است که اززبان خواهر سخن می گوید. گرگور پیش ازمسخش هم، ازامکان زادآوری کنار کشیده بود؛ او عزبی مانده بود که خوش می داشت هنگامی که خواب وخیال می پرورد دراتاقش را از تو به روی دیگران ببندد. ازاین رو، امید تجدید خانواده در نسل سپسین یکسره به دست خواهرش است. چنانکه صحنة پس از مرگ گرگور می نماید، به میانجی خواهر است که خانواده ادامه خواهد یافت و رود نسلها روان خواهد بود. فرمانفرمایی خود زندگانی است که از طریق سخت دلی خواهر گرگور در بارة وی داوری می کند..." پیداست دلایل و روندی که زُکل برای داوری خواهر بر می شمارد پذیرفتنی نمی نماید. زیرا: حتی اگربرفرض، قبول کنیم که گرگورخودرا ازامکان زاد آوری کنار کشیده باشد ، بازهم جای این سوال اساسی باقی می ماند، که چرا خواهر باید از این مسئله ناراحت باشد . برعکس می بایست خواهراز این موضوع راضی و شاد می بود. زیرا اورا حاکم ومنبع نسلهای آتی خواهد نمود. و برفرض، اگر کسی می بایست دراین باره داوری می کرد بیشک باید یا پدر و یا مادر گرگور می بودند، نه خواهر او . به نظرم این نوعی نگرش مرد سالارانه به موضوع است که بی اتکاء به هیچ دلیل محکمه پسندی اظهار می شود، بی آنکه به تمامی جوانب و نمودها یی که مفهوم اصلی داستان را می سازند توجه شده باشد. کنار کشیدن گرگور از امکان زاد آوری و عزبی او نمی تواند بجز این معنایی داشته باشد که، الف : گرگوربخاطر آسایش خانواده و ادای قرض های پدر ومادر تاکنون پنج سال تمام بی وقفه کار کرده است و اکنون نیز نمی تواند کارخود راتا پنج سال دیگر ترک کند ( ده سال) و حتی ترک چند ساعتة کاردرهمان ابتدای داستان موجب پرسش وتوبیخ سریع رئیس قسمت واقع می شود چه بماند به اینکه گرگور بتواند نفرت خود را از صاحب تجارتخانه بیان کند و اخراج شود وخانواده مدتی را بدون هیچ درآمدی و پرداخت قرضی سر کند. ب : تاکیدات کافکا به نوع کار روزانه که فرصت سر خواراندن به گرگور را نمی دهد و علل مادی ومعنوی آن به خصوص علل معنوی " آشنایان اتفاقی که هر بار عوض می شوند و هرگز نمی توان با آنها صمیمی شد . مرده شویش ببرند " ( ص 12 ) به هیچوجه اتفاقی نبوده است . داوری مورد ادعای زُکل تنها زمانی اتفاق می افتد که گرگور دیگر مسخ شده، ودیگر امکان هیچ برگشتی وجود ندارد تا موضوع زادآوری یی نیز در کار باشد. درحالیکه داوری پدر گئورگ در داستان داوری دراوج موفقیت گئورگ انجام می گیرد. درداستان داوری، گئورگ گناهکار است، در حالیکه در داستان مسخ، تمامی خصائل واعمال گرگورحتی تا آخرین لحظه، حاکی از عواطف لطیف و فداکارانه درقبال خانواده و به طریق اولی درفبال پدراست. بنا براین، انتصاب محکومیتی برای گرگور، همانند محکومیت گئورگ هیچ معنایی نمی تواند داشته باشد. نظر ماکس برود، که مبتنی براستنباط مذهبی از نوشته های کافکا است نیز همانند نقد لیبیدویی، منبعث از استدلالات چندان محکمی نیست. با توجه به نوشتة ناباکف وبا توجه به اشارات زُکل، ماکس برود،ــ که می بایست آثار و دست نوشته های کافکا را به وصیت خود کافکا بسوزاند ولی وی تن به این کارنداده است ــ اعتقاد دارد که برای درک نوشته های کافکا باید فقط به مقولة قداست توجه داشت و نه به ادبیات. گمان می کنم، دراینکه کافکا با و یا بی وجود قداست آثار بسیار بزرگی به ادبیات هدیه کرده است نمی توان شک کرد. اما درمورد موضوع قداست درداستان مسخ، باید توجه داشت که خواننده هیچ نمودی از یک اندیشة دینی در آن نمی بیند و اگرچه می دانیم که کافکا از یهودیان چک بود و حتی مدتی نیز به این مسئله علاقه نشان می داد و بیشتر می پرداخت اما درداستانهای او و به خصوص در مسخ ما با یک اندیشة دینی و آن هم از نوع یهودی آن رو به رو نیستیم . برعکس شخصیت های داستان مسخ مسیحی هستند، اگرچه درطول تمام داستان فقط یک بار اشارة بسیار کوتاهی به آن شده است: (آقای زامزا گفت : " خوب حالا جا دارد که خدا را شکر کنیم. " با دست برسینه صلیب کشید و آن سه زن هم ازاو تبعیت کردند). مسلما اگر یهودیانی باشند که برخود صلیب بکشند موضوع چنین نگرشی قابل بحث خواهد بود. امروزه به دلایل زیادی بازار نقد و نقادی رونق بسیاری یافته است. بسیاری ازنقادان دوست دارند یک اثر ادبی و یا هنری را بدون توجه به وحدت ارگانیک اجزاء آن لت و پار کنند و از هر جزء آن داستان و نقدی بسازند. مدرن زدگی و فرم زدگی به خصوص به این آشوب دامن می زند. اما در هرحال بازار الصاق معانی مختلف و حتی بسیار دور از ذهن گرم است . آنها گاها فراموش می کنند که یک داستان و یا اثر ادبی به هر حال با واقع نمایی قابل پذیرش است و این واقع نمایی اجزایی را می طلبد که با هم دروحدت قابل پذیرشی واقع شده اند، و نویسنده ازبیان بیشتراین اجزا منظوری جز بیان داستان و نمایاندن هدف اصلی خود ندارد، حتی اگر در یک اثرشاهد چند لایگی معنایی باشیم . از این رو بار کردن معانی بی ربط و خیالی و حتی گاها دلبخواهی برای بیشتراین اجزا بجز گمراه شدن و گمراه کردن خواننده نتیجه ای در بر نخواهد داشت . مثلا همین که منتقدی از وجود پدر گرگور زامزا درداستان مسخ آگاه می شود سریعا به یاد بیوگرافی کافکا و پدرگئورک و یا هرپدر دیگری درداستانهای کافکا می افتد و بدون اینکه به بررسی نقش های متفاوت پدرهای گرگور، گئورگ و یا کافکا دررابطه با روند اصلی داستان به پردازد حکم می کند که چون کافکا از پدرخود می ترسیده؛ بنا براین تمامی پدرهای داستانهای کافکا پدرخود کافکا هستند و استناد آنها مثلا به پاهای بزرگ و یا تحکم این سه پدر متفاوت است. تسری زندگی کافکا به مسخ او، و یا هر اثر دیگر او صرفا به خاطر داشتن پاهای بزرگ و یا تحکم در واقع، عدم توجه به روابط، نقش و خصایل متفاوتی است که هریک از پدران داستانهای مختلف و همچنین پدرکافکا دارند، زیرا با توجه به اختلافات شخصیتی پدران گئورگ، گرگور و کافکا می توان به آسانی تشخیص داد که، هرجا که کافکا خواسته است اُبهـّّت پدرانه و ترس ناشی ازآن را دردل فرزند نشان دهد از نشانه های واحدی سود جسته است، ما در داستان مسخ زمانی با پاهای بزرگ آقای زامزا روبه رو می شویم که قصد تاراندن گرگور را دارد. در حالی که ما هیچ سنخیتی بین پدرگئورگ و آقای زامزای تنبل و انگل نمی بینیم مسلما جا کردن به هرحال و باری به هر جهتی ی یک اثر، به قالب از پیش تعیین شده ای همانند قالب نقد فرویدی نیز، از همین دست خواهد بود. البته بدیهی است که تمامی اینها به این معنی نخواهد بود که یک اثر نتواند از معانی چند لایه برخوردار باشد. شاید بتوان گفت که یکی از زیباترین دست آوردهای هنر و ادبیات و به خصوص شعر، کشف این نکته باشد که یک هنرمند (بطور کل) می تواند درعین حال معانی پنهانی را در جوف یک معنای قابل دسترس قرار دهد

 

   13/10/2005 برلین